اوایل پاییز امسال در قطاری که از هانوور به سمت فرانکفورت در حرکت بود، مرد کهنسالی را دیدم که یک ردیف جلوتراز من و در سمت دیگر قطار نشسته بود و کتابی در دست داشت و با اشتیاق فراوان مشغول مطالعه بود. دیگران نیز یا در حال مطالعه بودند، یا با کامپیوتر لپ تاپشان کار میکردند و یا با چشمهای بسته مشغول استراحت بودند. من نیز مجله ای در دست داشتم و هر از گاهی نگاهم به این همسفر سالخورده می افتاد. کتابی که در دست داشت بنظر میرسید رمانی به زبان آلمانی باشد. با خود فکر میکردم چه خوب می شد که در سرزمین خودمان نیز روزی شاهد افرادی باشیم که در قطارهای درون شهری یا بین شهری کتابی در دست داشته باشند و مطالعه بکنند. ساعتی بیش از حرکت قطار نگذشته بود که ناگهان صدای گریه ای به گوشم رسید. نگاه که کردم دیدم پیرمرد غرق در اشک شده و همزمان کتابش را هم میخواند. گریه اش تمام نمیشد. میخواند و میگریست. خیلی راحت و با صدای بلند میگریست. شاید بیش از ده دقیقه مدام خواند و گریست. بعد کتابش را برای دقایقی بست ولی گریه اش ادامه داشت.
صحنه عجیبی بود. مطمئن بودم که در میهن خویش شاید هرگز شاهد چنین رویدادی نخواهم بود. نه فقط به دلیل کمیاب شدن آدمهای اهل مطالعه، بلکه به دلیل دیگری که شاید همانقدر مهم باشد: عدم بیان عواطف و افکار. با خود فکر کردم که آیا ما هرگز این شهامت را داریم که احساسات خود را چنین راحت و صریح بیان کنیم، بدون سانسور و بدون رودربایستی. اندکی بیشتر تامل کردم و دیدم چه بسیارند مشکلاتی که ما در محیط کار یا خانواده داریم و ریشه آنها معمولا در همین عدم گفتگوی موثر، عدم بیان احساسات، ایده ها، اندیشه ها و دیدگاهها نهفته است. چه بسیار پیش می آید که از رفتار همکاری دلخور میشویم و به جای بیان مستقیم آن و تلاش برای یافتن راه حلی مناسب، رنجش خود را فرومیخوریم و بعدا آن را در موقعیتی دیگر و به شکلی ناهنجار و غیرمنتظره بروز میدهیم. در بهترین حالت ممکن است نزد دیگران از او غیبت کنیم. چه بسیار پیش می آید که از عملکرد دوست یا همکاری به وجد می آییم و خوشحال میشویم، اما توانایی ستایش و تقدیر از او را نداریم. انگار اینگونه رفتارهای خالص و صمیمی را به ما یاد نداده اند. بیشتر آموخته ایم که احساسات خود را بپوشانیم و مخفی کنیم.
مرد سالخورده مطالعه را از سر گرفته بود و با اشتها و اشتیاق داشت میخواند. نگاهش میکردم و می اندیشیدم. یکی دو ایستگاه مانده به فرانکفورت، کت زرد رنگش را که از بالای سرش آویزان کرده بود، پوشید و از قطار پیاده شد. میدانستم که دیگر هرگز او را نخواهم دید.
بهزاد مقصودی
نوشته شده در تاریخ : ۳ اسفند ۱۳۸۹